چرند و پرند های یک پفک نمکی



فروردین نود و هشت شروع شد، منم به عنوان یک پفک نمکی هیچ حس خاصی نسبت به این شروع ندارم!

برای تعطیلات اومدم پیش خونواده و به شدت اعصابم خورده، کار سختیه واسم تحمل کنترل‌گری های این خونواده ایرانی‌!

آیا فقط منم که بنظرش میرسه تعطیلات عید بیش از حد زیاده و بخاطر تنبلی های این ملته طولانی بودنش؟یک هفته واقعا کافی بنظر میرسه! 


باید بگم من با عید دیدنی رفتن مخالفم، اجبار به عید دیدنی رفتن که دیگه افتضاحه مامانم در تائید عید دیدنی میگه: "عمت که امروز اومد خونمون آخرین بار پارسال اومده بود ببین چه خوبه عید دیدنی اگه این رسم نبود نمیومد همین بار هم." نکته واسه من اینه که کسی که سالی یکبار میاد خونت اونم فقط بخاطر ادای رسم و رسوم و نشکستن تابو نیاد بهتره آره کسایی که دوست داری رو خوبه باهاشون در ارتباط باشی و حالشونو بپرسی نه کسی که سالی یه بار هم خونشون نمیری. 


فروردین نود و هشت شروع شد، منم به عنوان یک پفک نمکی هیچ حس خاصی نسبت به این شروع ندارم!

برای تعطیلات اومدم پیش خونواده و به شدت اعصابم خورده، کار سختیه واسم تحمل کنترل‌گری های این خونواده ایرانی‌!

آیا فقط منم که بنظرش میرسه تعطیلات عید بیش از حد زیاده و بخاطر تنبلی های این ملته طولانی بودنش؟یک هفته واقعا کافی بنظر میرسه! 


در جمعم و تنها از درون، "ع" کنارم نشسته فکر میکردم کنار پارتنرم احساس تنهایی نکنم ولی میکنم و این بیشتر از خود تنهایی ناراحتم میکنه، مگه قرار نبود کنارش از این احساسا خبری نباشه؟ میرم بیرون سیگار بکشم، احساس ضعف میکنم نصفه خاموشش میکنم، تو پیاده رو وایمیستم مردم رد میشن نگاهشون میکنم به you know I'm no good گوش می‌کنم و با گوشیم ورمیرم برمیگردم پایین تو کافه دوستام کنار هم خوشحالن من همچنان هندزفری دارم و آهنگ ریپیت میشه فکر میکنم که آیا به پارتنرم خیانت عاطفی کردم و آیا حسم به "ا" بیشتر از حس دوستیه، قراره درس بخونم، خواهم خوند؟ هیچ وقت قراره لذت ببرم از موقعیتم آیا؟ کاش "ع" رو از دست ندم با اخلاقای گهم، بوی غذا میاد پنیر، سس و معدم درد داره 


این روزا اوضاع از این قراره:

همه کلاسام رو میرم، مشخصا غیر از کلاس های حل تمرین :)) و حتی بعضی اساتید مزخرف رو تحمل میکنم(فقط به این خاطر که حضور بخورم تو کلاسشون) بعد هم کلی تلاش می‌کنم که درس بخونم گاهی میشه گاهی نه، ولی نسبت به قبل همین دو تا کافیه که کلی به خودم آفرین بگم، بعد میام خوابگاه و دپرشن منو فرا میگیره و هیچ کاری نمیکنم و لش میکنم رو تختم و پشه ها از اقصی نقاط ایران به سمت بدن بیچاره من حمله ور میشن.

نیازمند یاری سبز همگیتان برای فرار از دپرشن هستم :)) 


اومدم، تو اتاقم مستقر شدم ، کلاس گذروندم، تفریح نکردم خیلی ولی درس هم نخوندم و خیلی سریع ده روز گذشت! چرا اینقدر زود آخه؟

هنوز کلاسا به جلسه چهارم نرسیده من پنج شیش جلسه عقبم چه وضعشه خب؟ شب ها هم طولانی شده، تایمی که تنهام بیشتره و چرا از این تایم واسه دپ شدم استفاده نکنیم؟ 


هفته آخر تابستونه، بالاخره داره تموم میشه :)) و من خیلی سرگردونم وسایلم رو نصفه نیمه جمع کردم ولی چیزی هم نیست که جمع کنم بقیشون یا باید شسته شن یا اتو یا دوخته بشن و ترمیم.

خیلی دارن دیر خوابگاه رو باز میکنن حقیقتا و انجام اون همه کار تو یه روز پدر درآره من برعکس یه عده همیشه خودمو عجول نمیدونستم ولی تازگی ها خیلی عجول شدم و خودم اذیت میشم بابتش، از این انتظار باز شدن خوابگاه هم متنفرم

دیگه این که دو نفر که آدمایین که خوشم نمیاد ببینمشون همزمان با من دارن میان خوابگاه ولی نمیدونم همون ساعت یا با همون وسیله نقلیه کاش اینطوری نشه :)))

میگن از خوشبختی ها و حال خوبت بگو، چی بگم آخه وقتی حسش نمیکنم؟ وما احساس بدبختی ندارم ها ولی احساس خوشبختی هم نه متاسفانه. 


از آخرین باری که اینجا مینویسم خیلی میگذره واو عملا فراموش کرده بودم اینجا رو ترم پیش یک درس دیگه هم افتادم الان هم که تابستونه و من یکمی درس خوندم فقط یکم البته، تفریح خاصی هم نداشتم کلاس شنا رفتم که اون هم چالش بزرگی بود واسم دیگه اینکه خبری از اون شکی که قبلا به احساسم داشتم نیست الان میدونم که واقعا عاشق "ع" ام و "ا" حتی به زور جایگاه دوست رو داره تو زندگیم. الان فهمیدم که واقعا کی و چی برام مهمه. از "ع" دورم و دوری داره اذیتم میکنه.بشه که زودتر مهر شه و روی ماه جانان رو ببینم و ببوسم و تن پاکش رو بغل بگیرم.

جملات آخر تاثیرات گوش دادن به پادکست فردوسی خوانی عه. :))) 


چند وقته که اینستا گرام رو دیلیت اکانت کردم و بیشتر از هروقت دیگه ای راضیم، میان ترم ها خوب پیش رفتن و اگه بخوام کمال گرا نباشم از اون هم راضیم :)) زمین دور خورشید میگرده یا خورشید دور زمین فرقی نداره، مهم اینه که زندگی جریان داره، الان که اینا رو مینویسم منتظرم ماشین لباسشویی لباسام رو بشوره و منم برم پهنشون کنم و احساس رضایت نسبی ای دارم. :) 


دیروز خواهرم زایمان کرد. برای دومین بار، در روز تولد 26 سالگیش بچه‌ی دومش رو به دنیا آورد. فکر می‌کنم که خواهرم از رویاش فاصله گرفته، خیلی هم فاصله گرفته، تایید این مسئله قطعا براش سخت و دردناکه به همین خاطر منم هیچ حرفی در این مورد باهاش نزدم.

من فکر میکنم که خیلی از آدم‌ها از غریزه‌اشون فاصله نگرفتند و همونطوری که غریزشون ایجاب میکنه عمل می‌کنند، به دنیا آوردن بچه در این شرایط اقتصادی و اجتماعی این کشور از نظر من کار عاقلانه‌ای نیست، اما درمورد مسئله خواهرم فاکتورهای دیگه‌ای هم وجود دارند مثلا سن و شخصیت بچه‌ی اولش.

این رو هم بگم که اونطوری که من شنیدم زایمان از جمله اتفاق هاییه که کامل در حافظه انسان ثبت نمی‌شه که بخاطر غریزه بقا انسان دوباره حاضر به انجامش بشه ولی نمیدونم چقدر علمیه این فکت. 


شعر مرگ نازلی از شاملو خیلی برام خاصه، خیلی زیاد. احتمالا خوندینش اما اینجا مینویسم که دوباره بخونید و غرق لذت شید.

"نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر

دست از گمان بدار! 

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار. 

نازلی سخن نگفت

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت

نازلی! سخن بگو! 

مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته است!

نازلی سخن نگفت

چو خورشید 

از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود:

یک دم درین ظلام

درخشید و جست و رفت

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود:

گل داد

و مژده داد: زمستان شکست. 

و رفت

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها