شعر مرگ نازلی از شاملو خیلی برام خاصه، خیلی زیاد. احتمالا خوندینش اما اینجا مینویسم که دوباره بخونید و غرق لذت شید.

"نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر

دست از گمان بدار! 

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار. 

نازلی سخن نگفت

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت

نازلی! سخن بگو! 

مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته است!

نازلی سخن نگفت

چو خورشید 

از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود:

یک دم درین ظلام

درخشید و جست و رفت

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود:

گل داد

و مژده داد: زمستان شکست. 

و رفت

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها